دوشنبه ۴ آذر ۹۸
امروز درس روانشناسی صنعتی داشتیم دختری که کنفرانس داشت نیومده بود ما هم بیکار بودیم با استادمون شروع کردیم به حرف زدن بعدش هم رفتیم همگی چای خوردیم
به من خیلی خوش گذشت چون فکر میکردم نمیتونم با بچه ها ارتباط بگیرم و باهاشون حرف بزنم اما فهمیدم که چقدر راحته و نباید دیگه خودمو بکشم کنار
از این به بعد سعی میکنم بیشتر باهاشون حرف بزنم و یخمو آب کنم >.<
استادمون میگفت تو این چهار سال خیلی وقت دارید خوش بگذرونید بعدش اکه بخواید ارشد و دکترا بخونید مخصوصا اگه بغلش کار کنید وقت زیاد مثل الان ندارید.
داشتبم به این فکر میکردم که برم دانشگاه های دیگه رو هم ببینم ، تو کارگاهاشون شرکت کنم و... اما تنبلیم میاد -_-
به شخصه خودم متوجه میشم دارم پراکنده نویسی میکنم از یه دری میپرم به یک در دیگه ببخشید اگه درست نمینویسم 🤕