فهیم نامه

یادداشتا و هرچی که تو سرمه

احتمالا راه پر دردسری خواهم داشت!

تو چند پست پیش گفته بودم دارم html یاد میگیرم. در واقع داشتم با برنامه memo اینکارو میکردم. خیلی خوب قدم به قدم میره جلو مثل بعضی سایتا یا فیلما نیست که یهو مثلا 10 بیست تا تگ و.. رو بگه بعد بگه این مال فلانه اون مال بیساره اما یه جاهایی رو متوجه نمیشدم یا ایراد داشتم برای همین فکر میکنم که بهتره برم کلاسش تا یه استادی چیزی بالا سرم باشه. ولی تاجایی که گشتم (حداقل آموزشای رایگان رو) هیچکدومشون مثل این برنامه نبودن -_- بعد با خودم گفتم بذار به بابامم بگم بلاخره شاید آشنایی چیزی داشته باشه که راهنمایی کنه. وقتی همین یکی دو ساعت پیش بهش گفتم دوره طراحی سایت جایی دیدی بگو گفت به درد تو نمیخوره فعلا درست مهمتره indecision 

نمیدونم اینجا گفتتم یا نه ولی همیشه خدا مامان بابام تو کارام دخالت کردن. انگار درس خیلی عن خاصیه که به خاطرش من نباید چیزایی که میخوامو دنبال کنم. وقتی هفتم هشتم بودم دلم میخواست برنامه نویسی یاد بگیرم و میخواستم برم رشته کامپیوتر بابام گفت نه باید بری دبیرستان که بری حسابداری:| یا هنرستان حسابداری:| (بماند که مجبور شدم برم ریاضی و بهم گفتن در کنارش چیزی که میخوای رو بخون (و این جمله یه فاکینگ دروغی بیش نیست) رشته ای که ازش متنفرم و سال بعدش تغییر رشته دادم رفتم انسانی) بعدش موقع انتخاب رشته کنکور شد مامان بابام از همون قبل ترش گفتن یا حسابداری یا مدیریت مالی:| یعنی هر چی که تو ذهن من بود از همون کلاس نهمم پودر شد و حالا که دارم درس منفور حسابداری رو میخونم تو دانشگاه بازم ولم نمیکنن!

هوففف از یادآوری این چیزا دلم مخیواد همین الان سرمو بکوبم به مانیتور! حالا فهمیدم که از اینا آبی گرم نمیشه خودم باید برم دنبال چیزی که میخوام. مشکل زندگی با پدر و مادر اینه که میگن چون خرجتو میدیم پس هرکاری که ما میگیم باید بکنی و عملا من برای خودم زندگی نمیکنم تو هیچ زمینه ای!

بگذریم... اگه راهنمایی ای چیزی دارید در مورد یادگیری طراحی سایت و.. ممنون میشم در اختیارم بذاریدheart

۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

چالش 10 سوال وبلاگی

مرسی از موچی عزیز که دعوتم کرد ^^

 

1. چی شد که به دنیای وبلاگ ها اومدی؟!

اینجا  مفصل توضیح دادم قبلا که چیشد اومدم وب نویسی. در واقع میشه گفت اولین بار داییم بهم گفت من یه وبلاگ زدم روزانه نویسی میکنم تو هم بساز! بعد دیگه سلسله وبلاگام شروع شدن D:

2. هدفت از نوشتن وبلاگ چه بوده و هست؟

هدفم از این وبم اینه که این دورانم رو ثبت کنم تا بعد ها که برگشتم بخونمشون یادم باشه چه روزایی داشتم و به قول معروف چی بودم و چی شدم! برای ساختن خاطره. بقیه برنامه ها مثل توییتر یا اینستا به درد این کار نمیخورن (حداقل برای من) . وقتی به قبلاها فکر میکنم یادم نمیاد هدفم چی بود! شاید فقط میخواستم یه فضا داشته باشم برای سرگرمی.

3. به نظرت چراباید وبلاگ نوشت؟

پست های این چالش رو که میخوندم یکی گفته بود اینجا (وبمون) خونه ی ماست! دقیقا به نظرم حرفش درسته و از بهترین توصیفاست! فضایی که برای نوشتن داره جوش فرق داره با بقیه شبکه های اجتماعی - مثلا تلگرام اکثرا برای چته دیگه و..-  و اینکه اگه میخواین مطمئن شید کسی نوشته هاتونو نمیخونه خیلی گزینه خوبیه چون الان دیگه خیلی کمتر از قبلا مردم وبلاگ و.. میخونن. به نظرم کلا وب و وب نویسی الان مثل آدمیه که دور از شلوغی نشسته یه گوشه کار خودشو میکنه! تازه میتونید در آینده به نوه هاتون یا بچه هاتون نشونش بدین D: به غیر از اینا، آیندگان که میخونن اینارو میفهمن چه خبر بوده این موقع ها درست مثل الان ما که وبلاگای قدی یا کتابای قدیمی رو میخونیم. اگه یه فن باشیم، بازم وبلاگ میتونه یه بهشت باشه برامون.

 4.به نظرت یه وبلاگ ایده آل چه مشخصاتی باید داشته باشه؟!
اصلا مشخصاتی باید داشته باشه؟!

هر آدمی منحصر به فرده و به دنبالش وبلاگشم به روش خودش داره و همین جالبش میکنه! من نمیخوام چهارچوب خاصی رو بگم همین که آدما خودشون باشن و همین تو نوشته هاشون معلوم باشه چیز جالبی میشه.

5.بیشتر کدوم موضوع رو در وبلاگ ها دوست داری؟!
یعنی بیشتر چه وبلاگ هایی رو دنبال میکنی؟!

روزانه نویسی ها و فن پیج ها. اصلا دوست دارم ببینم مردم چیکار میکنن، اتفاقا رو چجوری میبنن. بعضیا هم خیلی خوب مینویسن یا از تجربه هاشون میگن من دنبال این چیزام. فن پیج ها هم که معلومن چرا.

6.نظرت راجع به سرویس های وبلاگ دهی چیه؟!

و برای بهتر شدنشون چه پیشنهاداتی داری؟!

من بیشتر وبلاگام تو بلاگفا بودن چون پنل کاربریش ساده بود. چند تا وبلاگ تو لوکس بلاگ و میهن بلاگ و جاهای دیگه داشتم چون عادت نداشتم به پنلشون ولشون کردم. برا همین نمیتونم نظر خاصی بدم! من عاشق بلاگفا بودم یکی از دلایلشم این بود که همیشه کلی قالب براش وجود داشت. بیان هم خیلی خوبه وقتی اومدم این وب رو درست کنم شگفت زده شدم دیدم پنلشو! امکان با پیامک پست گذاشتنش برام به شدت جالبه البته هنوز امتحانش نکردم! هوممم...ایده...خب من چیزی از زبان قالب ها و.. سر در نمیارم ولی کاش یه چیزی وجود داشت که بتونیم قالب هایی که برای بقیه سرویس ها هستن رو تبدیل به قالب بیان کنیم! و اینکه کاش مدیران و افرادی که دستی در اینجا دارن برنامه های جالب و چالش بذارن! یا انجمن و کلاب های مختلف.

7.نظرت راجع به محیط وبلاگ نویسی(افراد)چیه؟!
و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری؟!

من وقتی میبینم کسایی که از خودم کوچیکترن وب دارن خیلی شاد میشم! کاش همه به نزدیکانشون یه کسایی که میدونن ممکنه مشتاق باشن وبلاگ نویسی رو پیشنهاد بدن.

من خودم ممکنه با همه کسایی که دنبالشون میکنم عقاید مشابهی نداشته باشم ولی تا جایی که بتونم سعی میکنم بهش توجه نکنم امیدوارم همه همینکارو بکنن.

8.ویژگی ای از بلاگری دیگه که دوست داشتین اون ویژگی رو داشته باشین

قلم بعضی از افراد، اصلا نگم براتون! یا طرز دیدشون. در حال حاضر هم اگر در نقاشی خوب هستین حتی اگه تاحالا باهاتون حرف نزدم بازم بای دیفالت بهتون حسودیم میشه و تحسینتون میکنم D:

9.چندتا از لبخندهایی که در بلاگ بیان(و سرویس های دیگه)داشتید رو با ما در میان بذارید.

وقتی که انیمه دیدن رو شروع کرده بودم هر کسیو میدیدم که تو وبش حرفی از انیمه زده و.. باعث خوشحالیم میشد و میشه. کسایی که تو دنیای خودشون زندگی میکنن هم همینطور. وقتی یه وب متفاوت میبینم، وقتی یه قالب رنگی رنگی میبینم هم همینطور. وقتی که میبینم پستام خونده میشن هم که خیلی همینطور D: تیر آخر خوشحالیم وقتی دیدم که ازم دعوت شده برای چالش^^

10.بدون تعارف ترین حرفتون با وبلاگ نویس ها چیه؟!
چیزی هست که بخواید بگید و ما بهش اشاره نکرده باشیم؟!

هر کس به دلایل مختلفی یه وبلاگ درست میکنه و مینویسه. امیدوارم اگه میخوایم انتقادی چیزی از کسی بکنیم کار رو به دعوا نرسونیم و تو سر و کله هم نزنیم. من همیشه تحت تاثیر کارتونا و داستانای بچگیم و شاید خیلی چیزای دیگه آدما رو سیاه یا سفید میدیدم. یه مدت کوتاهی هست که دارمبه خودم میقبولونم که آدما خاکسترین. امیدوارم تو فضای وب نویسی رنگ تظاهر و.. رو نداشته باشیم و خودمون باشیم.

 

دلم میخواد جوابای نیلو گلی  کوثر اوتانا شیفته استیو رو هم بدونم پس اگه خواستین شرکت کنین.                                      

 

 

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

انیمه میخوام پانکراستو بخورم

 

هاروکی، پسری منزوی که دلش نمیخواد با آدما ارتباط برقرار کنه و فکر‌میکنه که مردم اونو پسری خسته کننده میدونن، یه روز تو یه بیمارستان یه دفتر پیدا میکنه که صاحبش نوشته که از یه بیماری پانکراس رنج میبره و به زودی میمیره. در همین حین که داره اون دفترو میبینه صاحبش ( دختری به اسم ساکورا) سر و کلش پیدا میشه. به هاروکی‌ مسگه که مشکل پانکراس دارم و قراره بمیرم و زیاد عمری برام نمونده و اینجا هاروکی یه جوابی میگه که باعث میشه داستان شروع بشه :اوه که اینطور!
همین جمله باعث تعجب ساکورا و از طرفی باعث میشه که خندش بگیره و تصمیم میگیره که هاروکی رو تو خوش گذروندنش در اواخر عمرش شریک کنه و لیست کارایی که قبل مرگ میخواد انجامشون بده رو نشونش بده. (ساکورا بیماریش رو به هیچکس از بچه های مدرسه و دوستاش نگفته بود و هاروکی رو شریک رازش کرد)



شخصیت هاروکی و ساکورا کاملا متفاوته، هاروکی تو خودشه و منزوی و در برابرش ساکورا خیلی پر شور و دائم الجنبش و اجتماعیه. کم کم معاشرتشون باعث میشه که هاروکی کم کم تغییر کنه و از لاکش بیرون بیاد.
چیزی من از لیست کارایی که یه نفر که قراره بمیره دوست داره قبل مرگش انجام بده انتظار داشتم با لیست ساکورا متفاوت بود! چیزای عادی و تقریبا معمولی ای تو لیستش بود و همینا اینقدر در دید من و تو انیمه خاص بود که اگه سفر دور اروپا داشت و انجامش میداد اینقدر برام شگفت انگیز نبود! وقت گذروندن با ادما و لذت بردن از زندگی هدف اصلی لیستش بودن. خودم به شخصه هی میگفتم حیف این دختر نیس؟آخه چرا؟
همونطور که اسم این انیمه عجیبه، رابطه هاروکی و ساکورا هم عجیبه-_- نه رابطه عشقی علنی ای دارن نه میشه گفت دوست عادی ان.
دو نفر با هم همراه شدن، به هم کمک کردن، بعدشم یکی اون یکی رو تنها گذاشت و اونی که مونده بود با تاثیری که گرفته بود به زندگیش ادامه داد.


با فکر کردن به ساکورا، حالا منم به کارای عادیم تو زندگی، یا کارایی که تا الان فکر میکردم پیش پا افتادن نگاه میکنم و به خاص بودنشون پی میبرم. مثل تو فیلما و سریالا، کارای خاص و جالب حتما نباید شاخ و دم داشته باشن یا خیلی پر هزینه باشن!میتونه حتی کاشتن یه درخت خیلی خفن و باعث کلی حس خوب بشه!
جمله ی میخوام پانکراستو بخورم برام خیلی سافت بود crying تو سایت های مختلف رفتم دوباره راجع معنیش خوندم (چون یادم نبود دقیقا تو انیمه رای چی گفته میشد!)

 

حقیقتش نمیخواستم این انیمه رو ببینم ولی دلو زدم به دریا و دیدمش. منتظر بودم لایو اکشنش رو ببینم بعد پستشو بذارم، یکم طول کشید چون تنبلیم اومد-_-

لایو اکشنش قشنگ بود (مثل اون اون لوسایی که دیده بودم نبود-_-) و یه جاهای کوچیکیشو تغییر داده بودن. بچگیای پسره دقیقا بازیگرش ماست طور بازی کرد مثل خود شخصیت پسره:| ولی از بازیگر ساکورا خیلی خوشم اومد اصلا از اون طور مواقعی بود که یکیو میبینی به دلت میشینه! لبخندشم قشنگ بود crying

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

به بهانه شروع مدارس

البته من که دیگه مدرسه نمیرم D:

دیروز که خواهرم داشت ویدیوی معلمشونو میدید برای لحظاتی دلم برای مدرسه تنگ شد! حالا شاید قیافه هاتون بره تو هم ولی جدا از مشکلات بی پایان و شتی مدارس ایرانی، به هر حال 12 سال خاطره توش داریم.

من به شخصه همیشه ذوق گرفتن کتابای جدید و شناختن معلمامون بودم. کلا هم دو هفته اول مدرسه حال میداد از لحاظ تازه بودن سال تحصیلی ولی همون تو سالای بالاتر تبدیل به یه هفته یا کمتر شد! ( هی میخوام خوبی بگم چرا تهش ضد حال میشه؟ -_-)

من 8 سال از دوران تحصیلیم رو تو یه منطقه گذروندم مدرسم رو (از چهارم تا یازدهم تو منطقه 4) و مدرسه هام اینطوری نبودن که اونقدر نینی به لالای بچه ها بذارن ( حتی کلاس هفتم تا نهمم که بهترین سالای تحصیلیم بودن و تو مدرسه خیلی راحت تر از مدارس دیگه بودیم یه جورایی) اما برای سال دوازدهمم رفتم به یه مدرسه ی دیگه و واقعا تعجب کردم! اون مدرسه تو یه منطقه ی بهتر بود، بچه ها اکثرا ریچ کید و این داستانا بودن و یه چیزی که خیلی جالب بود اینکه دماغتم عمل میکردی گیر نمیدادن! حالا مدرسه دهم یازدهمم تو حلقت میومدن تا یه تار ابرو ازت کم نشده باشه:| تازه خیلیم معاونش بد اخلاق بود من که ازش میترسیدم ولی مدرسه آخریم بچه ها به خاطر اینکه ناظم جدید به بچه ها یکم گیر داده بود بچه ها اعتراض کردن و از یه مدتی دیگه خانومه نیومدD: حالا شاید برای شما عجیب نباشه ولی خب با توصیفاتی که براتون کردم فکر کنم یکم منو درک کنیدD:

داشتم از چیزایی از مدرسه که دلتنگش شدم میگفتم، از تازگی و ذوق کتابا..یادمه تا کتابامو میگرفتم سریع میرفتم بعضی داستانای ادبیات رو میخوندم بعدش تو کلاس دیگه برام اون جذابیت اولیه رو نداشت-_- یا جلد کردنشون که یادمه جلد چسبی (که کم استفاده کردم ازشون) چه پوستی ازم کند همش هوا میرفت زیرشون-_- از اونجایی که خیلی آدم تمیزی هستم (!) بلاخره یه بلایی سر کتابام میومدن یا همیشه خرده بیسکوییتی چیزی بینشون بود! خودکارا و جامدادیامم دوران خوشی برای سالم موندن داشتن (البته هر چی بزرگتر شدم این موردا اصلاح میشدن).

فقط میخواستم یه پست دلتنگی مدرسه ای داشته باشم اگه ادامه بدم کارم میکشه به بد و بیراه گفتن به کادر مدرسه!

 

پ.ن: خبر کوتاه و دلخراش! نودل شد 5 تومن :| سایزشو که نسبت به سالای پیش کوچیک کردن هیچی، یهو کلی گرونش کردن! دزدای بی خاصیت! تازه یه بستنی هم خریده بودم نصف بسته توش بستنی بود! دیروز بد ضد حال خوردم!

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

من در این روز ها

این روزام بسی عجیبن! ساعت خوابم طبق معمول به هم خورده ولی حس میکنم دیگه زیادی دارم میخوابم. دو تا فیلم ژاپنی دیدم که یکیش لایو اکشن بود و پستشو میذارم. فصل اول نوراگامی رو دیدم و سه چهار قسمت هم انیمه کلاش آدم کشی رو دیدم.

دانشگاه ما از آخر شهریور کلاساش شروع میشه و من هنوز کمی فرصت دارم اما خواهرم از شنبه مدرسه اش شروع میشه (و خداروشکر مجازیه). از همون موقعی که داشتم امتحانای ترم رو میدادم با خودم گفتم یکی دو هفته قبل از شروع سال تحصیلی میشینم حسابداری و ریاضی یک رو مرور میکنم و کم کم اون موقع داره فرا میرسه 😑 برای همین خیلی لازمه که ساعت خوابم رو درست کنم، آخه کی وقتی دیر پا میشه حوصله کار و درس داره؟! هعیی

همیشه از بچگیم از نقاشی متنفر بودم چون هیچوقت نمیتونستم درس نقاشی کنم و اصلا خوب نبودم توش‌. لازمه بگم از زنگ های هنر دو برابر متنفر بودم؟! آخه بدون آموزش خاصی ازمون چیزای عالی میخواستن 😐 ولی یه چند وقتیه که وقتی میبینم بقیه دارن نقاشی میکشن یا یکی چیزی که میخواد رو میکشه، عمیقا دلم میخواد منم بلد باشم! چند تا از دوستام (که یکیشون دختر عمه ام هست) نقاشی میکشن و عمیقا من تحت تاثیر قرار گرفتم و اون حسم بیشتر هم شد. پس یکم تو نت چیز میز خوندم، یکم از خودشون پرسیدم و رفتم شهر کتاب و دو تا کتاب از ژن فرانک و یه مداد و پاک کن ( و یه دفتر دیگه که میگم برای چی) خریدم. امروز هم تمرین دایره کشیدن داشتم و الحققققققق که واقعا نیاز دارم کلی تمرین کنم! اگه تو نقاشی کشیدن دستی دارید خوشحال میشم از تجربه هاتون در اختیار کسی که مبتدیه و دایره رو به زور میکشه بذارید 😂

گفتم یه دفتر هم خریدم. در اصل میخوام که به عنوان دفتر خاطرات ازش استفاده کنم ولی الان خیلی یهویی به ذهنم رسید  که پس اینجا برای چیه؟! خودمم نفهمیدم -_- ولی احتمالا به عنوان دفتر خاطرات ازش استفاده کنم چون اینجا نمیشه هر چیزی رو گفت و نوشت! 

مردم چه قدر بی ملاحظه شدن! یا بودن و من خبر نداشتم؟ صادقیه به شدت شلوغ بود، یه سریا ماسک نزده بودن، یه سریا چیزی میخریدن و تو همون خیابون میخوردن 😳 حالا من تشنم شده بود اما با خودم گفتم نه نباید بیرون چیزی بخورم بعد مردم چه راحت! تو شهر کتاب هم شلوغ بود اما همه ماسک داشتیم و جلوی درش هم الکل برای ضدعفونی بود (البته من نابینا ندیده بودمش ولی قبلش خودم به دستم الکل زده بودم).

یه لیست انیمه برای دیدن، کلی تب باز شده تو کروم برای فیلمای ژاپنی و چند تا کار عقب افتاده دارم و در آخر باید سعی کنم بخوابم پس نوشتن رو همینجا تموم میکنم.

پ.ن: چالش ۳۰ روز نوشتن یادم نرفته ها! همه رو باهم میذارم اینطوری بهتره!

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

انیمه Usagi drop

یه انیمه ای میخواستم که اون حس خوبی که موقع باراکامون حس کردم رو دوباره حس کنم و این انیمه "تقریبا" انتظارمو برآورده کرد!
داستان راجع مردی به نام دایکیچیه که یه روز میره خاکسپاری پدربزرگش و اونجا یه دختر بچه میبینه و میفهمن که پدربزرگش بچه داشته و بعد مرگش مامان بچه میذاره میره و اون بچه مونده. کسی زیاد به رین (همون دختر بچه) توجه نمیکنه و در آخر هیچکس نمیخواد سرپرستیشو به عهده بگیره و مسئله پرورشگاه مطرح میشه که دایکیچی(که هیچ تجربه ای تو بچه داری نداره) قبول میکنه که ازش مراقبت کنه...


این انیمه یکی‌از ژانراش زندگی روزمرس و دقیقاااا مصداق کاملشه! از اون انیمه هایی نیست که اعصابتونو خورد کنه، درست به درد مواقعی میخوره که حوصله ی انیمه های شونن و پر ماجرا و دردسر رو ندارید.
دایکیچی مردیه که قبل از قبول کردن رین، وقتش مال خودش بوده، شبا میرفته مشروب میزده، سر کارش ولی تلاش میکرده و کلا سرش با خودش و زندگیش گرم بوده. طبیعتا نه درکی از بچه داری نه ازدواج و نه خانواده داره و حالا باید از یه دختربچه مراقبت کنه و بزرگش کنه. اما واقعا فقط دایکیچی داره رین رو بزرگ میکنه؟ نه! دایکیچی کم کم با مفهومایی که نا آشنا بود داره آشنا میشه. زندگیش تغییر میکنه، مجبوره مثل تقریبا همه ی پدر و مادرا فداکاری هایی کنه. پس این انیمه داره رشد دایکیچی رو هم نشون میده!

رین، دختر بچه ای (اگه اشتباه نکنم ۶ ساله هست) که موقع مراسم کسی زیاد بهش توجه نمیکرد و حتی موقع خداحافظی با پدربزرگ که همه گل میریختن تو تابتوش کسی بهش نگفت بیا توام خداحافظیتو بکن ولی دایکیچی تقریبا یه جورایی حواسش بهش بود. رین اون اوایل زیاد باکسی حرف نمیزد اما کم کم که زندگی با دایکیچی رو شروع کرد نرمال شد.

یکی از چیزایی که خیلی تو این انیمه دوستش داشتم رابطه ی خاص رین و دایکیچی بود. یه جا تو انیمه دایکیچی از رین میپرسه که میخوای من به فرزند خوندگی قبولت کنم و فامیلیتو عوض کنی؟ رین میگه نه تو دایکیچی هستی(حالا دقیقا دیالوگش یادم نی متاسفانه ولی خلاصه میگه نه من فامیلیم همینه و باابم فقط یکیه و..) این یعنی دوتا شخصیت جداگونه...دایکیچی و رین یه جورایی مثل دوستای هم میمونن، رابطه اشون از رابطه پدر دختری خیلی باحال تره به نظرم.

این انیمه از روی مانگاش ساخته شده و ادامه اش رو از رو مانگاش میتونید بخونید. من خودم دانلودش کردم اما هنوز نخوندمش. در ضمن یه لایو اکشن هم از روش ساختن که من هنوز نتونستم لینک دانلودشو پیدا کنم -_- ولی همچنان دنبالشم و دلم میخواد حتما ببینمش.

۴ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

انیمه sakurasou no pet kanojo

اسم این انیمه رو تو یکی از سایتا به عنوان انیمه پیشنهادی دیدم بعد 12 قسمتش رو دانلود کردم. (24 قسمته کلا) دو سه قسمت اولشو که دیدم متوجه شدم ژانر ایچی هم داره برای همین زیاد خوشم نیومد و ولش کردم اما چند هفته بعدش با خودم گفتم حالا که نصفشو دانلود کردم حیفه نبینم و ادامش دادم. اون تیکه های منحرفانش به مرور کمی کمتر میشن. در کنار کمدیش یه چیزیم یادگرفتم. انیمه اش اینطور نبود که همه چی توش گل و بلبل باشه ، یه جاهاییش با اینکه خیلی امیدوارید یهو میزنه تو ذوقتون -_-

قسمت 23 اش خیلی قشنگ و احساسی بود و واقعا اشکمو درآورد(از بدی و تلخی نه ها از نظر قشنگ بودن دوستیشون) و آخرشم با یه هپی اندینگ با چاشنی باز تموم شدن رو به رو میشید. (البته تقریبا باز. به شخصه برام مهم نبود)

 

خلاصه :

داستان پسری به نام سوراتا که به خاطر نگه داشتن یه گربه از خوابگاه های عادی میندازنش بیرون و مجبوره به خوابگاه ساکوراسو..جایی که همه ی ساکنینش عجیب غریب و اکثرا نابغه اند. سوراتا الان چند تا گربه داره که به گفته خودش به محض اینکه براشون صاحب پیدا کنه از ساکوراسو میره و اصلا هدفش همینه. تو این هیر و ویر یه دختری میاد به خوابگاهشون که فقط بلده نقاشی و مانگا بکشه و هیچ کار دیگه ای بلد نیست! و این وسط سوراتای بدبخت میشه مسئول نگه داری از ایشون، از شستن لباساش بگیر تا رسوندش به مدرسه و..

انیمه از روی لایت ناولش ساخته شده و ادامش رو از رو اون میتونید بخونید در ضمن مانگا هم داره. من لایت ناولشو نخوندم تو یه سایتی دیشب اسپویلراشو خوندم و فهمیدم چیشد آخرش و خداروشکر کردم که این انیمه فصل دوم نداره. چون به نظرم به بهترین نحو ممکن تمومش کردن.

ایشون شینا ماشیروئه. همون دختره که گفتم هیچ کاری نمیکنه جز کشیدن! اوایل که به ساکوراسو میاد یه جورایی مثل روبات میمونه اما کم کم با معاشرت با اعضای ساکوراسو و سوراتا ایشونم کم کم احساساتی رو برای اولین بار حس میکنه. اولاش بدون سوراتا هیچکاری نمیتونست بکنه کلا سوراتا براش مثل مامانش بود یه جورایی! لباساشم میداد اون میشست !

من اوایل حس خاصی بهش نداشتم یکمم رو مخم بود اما کم کم ازش خوشم اومد. درسته یکم ماسته اما وجودش برای ساکوراسو و مخصوصا سوراتا به نظرم ضروری بود هر چند که استعداد خالصش در بابر کسی مثل سوراتا که نداشتش و میخواستن جاشو با تلاش پر کنه گاهی آزار دهنده بود.

نفر بعدی که عکسشو پایین میبینید نانامین آئویاماس.

نانامین یه دختر سختکوشه از اون خفناش. میخواد صداپیشه بشه اما باباش مخالف بود برای همین قهر میکنه و از خونه میزنه بیرون. حالا خودش هم کار میکنه که هزینه های زندگیشو بده هم تمرین میکنه به هدفش برسه. تقریبا همون قسمتای اول ایشون هم یکی از اعضای جدید ساکوراسو میشه. بیش از حد برای همه چی تلاش میکنه. نانامین و سوراتا یه جورایی به هم برای کارشون و هدفشون انگیزه میدن.

تفر پایینی سوراتا کانداس. به نظرم با نانامین دوستای خیلی خوبی میشن، جفت همن از این لحاظ. سوراتا میخواد بازی بسازی و البته مثل شینا یا بقیه استعداد ذاتی نداره تو چیزی  و مثل خیلی از آدمای دیگه باید تلاش کنه براش. با نانامین به هم دیگه انگیزه میدن برای حرکت. به ساکوراسو که میره، یه ساختمون تقریبا قدیمی با یه مشت آدم عجیب و غریب باید سر و کله بزنه که هیچ شینا هم اضافه میشه. نانامین تنها آدم عادی ایه که تو ساکوراسو بهش بر میخوره D:

فکر کن یه آدم عادی باشی که میری بین چند نفر که هر کدوم نابغه ی یه چیزن و هدف دارن-_- چه حس بدی!

نفر بعدی آتیش پاره ی ساکوراسو، میساکی سنپایه!

میساکی از سوراتا و نانامین و شینا و ریونوسکه بزرگتره و با جین همسن هستن. از دیوار راست بالا میره! از وقتی سوراتا اومد کلی سر به سرش گذاشت و اذیتش کرد مجبورش کرد تا صبح باهاش بازی کنه، حتی از پنره اتاقش با یه چیزی مثل آسانسور ( چوب طنابه البته-_-) میپره تو اتاق سوراتا! نا گغته نماند که عاشق جینه! اصلا ساکت و دپرس بودن بهش نمیاد! هر وقت بقیه یکم حالشون گرفتس یه کار عجیب میکنه تا همه رو سر حال بیاره! عاشق انیمه سازیه و لازم نیست بگم که توش استاده!

نفر بعدی جین سنپایه! میساکی همونطور که خودش و کاراش عجیبن ابراز عشقشم به جین بدبخت عجیب غریبه حالا خودتون میبنید! جین نمایشنامه نویسه. وقتی سوراتا اومد خوابگاه، جین و میساکی براش جشن خوش آمد گویی گرفتن^^ کلا آدم راحتیه. آیا او نیز میسکای را دوست دارد؟ خودتان ببینیدlaugh

نفر بعدی رو نمیدونم عکسشو بذارم یا نه! آخه تو انیمه تا چندین قسمت نشونش نمیده منم نمیخوام مزش بپره اما عکسش تو پوستر انیمه هست! نفر بعدی ریونوسکه، پسری که اکثر اوقات تو اتاقشه و همه کاراشو با ایمیل و یه باتی به نام مید چان که یه ربات هوشمنده انجام میده. از اینکه کنار دخترا و کلا جنس مونث باشه بدش میاد. البته ملا از پیش آدما بودن بدش میاد!

از ایناس که به ظاهر سرده ولی به دوستاش اهمیت میده. در ضمین عاشق گوجه فرنگیه.

 

به نظرم تا جایی که معرفی کردم کافی بود.

با دیدن این انیمه دلتون یه خوابگاه مثل ساکوراسو خواهد خواست! مطمئنم.

قسمت 23 اشکتونو در میاره یا حداقل احساسیتون میکنه چون خیلییییییییییی قشنگهههههههههههcrying

آدم بخواد نوجوون هم باشه اینطوری نوجوون باشه-_- ایح

اگه انیمه رو دیدین میتونید تو نت سرچ کنید اسپویلرای لایت ناولشو بخونید منم تو ادامه تا چیزی که فهمیدم رو میذارم. ادامه مطلب حاوی اسپویلر هایی از آخر لایت ناولشه. ببخشید من آخرشم نفهمیدم چطور ادامه مطلب بذارم-_- رنگشو عوض میکنم، موس رو بکشید رو قسمت سفید تا خوانا بشه براتون. لینک سایته که اسپویلره رو خوندم ازش هم سفید شده همون پایین.

 

 

خب تا آخر انیمه اینطور شد که جین رفت دانشگاه میساکی خونشونو اومد کنار ساکوراسو گرفت و دو تا عضو جدید هم اومدن ساکوراسو. نانامین هم باباشو تقریبا راضی کرد و برگشت.

روند داستان تو لاین ناول نمیدونم چطوری گذشت اما به طور کلی روابط اینطوری شدن که ریتا هچنان دنبال ریونوسکه هست، سوراتا بین نانامین و شینا میفهمه شینا رو دوست داره و با هم رل میزنن( تازه شخصیت سوراتا عوض میشه کم کم ینی دیگه اون پخمه قدیمی نیست) نانامی هم موهاشو کوتاه میکنه و از ساکوراسو میره حالا چراشو دقیقا نفهمیدم. ولی تو اون سایته نوشته بود! ت همین نوجوونی ای که ششینا و سوراتا رل زدن با اینکه عاشق همن اما به هم میزنن چون انگار هر کدوم مانع رویای همن یا یه همچین چیزی. بعد چهار سال همو میبینن و دوباره با هم قرار میذارن چون هوز همو دوست دارن. جین و میساکیم ازدواج میکنن و احتمالا اونام موفق میشن. نانامین هم یه صدا پیشه ی موفق میشه.

جایی که من اسپویلر ها رو خوندم اینجا بود :

https://frogkun.com/2013/08/13/the-ending-of-sakurasou-no-pet-na-kanojo-sucked-light-novel-spoilers/amp/?__twitter_impression=true
 

 

خوشحال میشم اگه چیزی اضافه فهمیدین به منم بگید!

 

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

.

نزدیکای یه هفته (شایدم بیشتر) هست که دچار روزمرگی شدم. درسته که سر خودم رو گرم نگه داشتم اما حس میکنم امروز بخش اعظمیش فوران کرد. اخرین باری که اینطوری شدم برای موقعی بود که که ترم اول کلاسا تعطیل شدن بعدشم فرجه های امتحانا بودن، اون دوران هم همینطوری شدم. حس میکنم هرکاری که میکنم اون لذت و شادیش از ته دلم نیست، انگار که فقط دارم افکار، مشکلات و ...رو نادیده میگیرم ولی هنوز اون ته مه های وجودم دارن برای خودشون پرسه میزنن! نمیتونم از ته دلم خوشحال باشم!!

به شدت دلم یه بیرون رفتن با دوستام میخواد (احتمالا بعد عاشورا و وسطای شهریور که هوا خنک شد برم)، یا مثلا یه مسافرت به یه جای دور و سرسبز با دوستا:( خداروشکر که تو دوران قرنطینه اینطوری نشدم:/ اون موقع سرم به بازی و انیمه و سریال گرم بود اما اونا هم الان نمیتونن تاثیری دلشته باشن رو این حالم. 

 

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

این روز ها + دینامیت + خسته نباشید کنکوریا!

من برگشتم! یه چند روزیو نبودم، دلیل خاصی نداشت فقط بی حوصلگی بر من غلبه کرده بود!

به جاش شروع کردم به یادگیری HTML و سه روزیم هست که روزی نیم ساعت ورزش رو گذاشتم تو برنامم. دو روز در هفته هم با دوستان تو تل کلاس زبان مجازی گذاشتیم که با هم بخونیم.

از اونجایی که امروز کامبک بی تی اس بود دیشب توییترمو دوباره نصب کردم. ایندفعه به خودم قول دادم که جوری همه ی روزمو پاش نذارم که ازش زده شم و ایندفعه بیشتر تو فن اکانتم (اصطلاحم درسته؟!) وقت بگذرونم!

متاسفانه نتونستم ساعت 8 پاشم و به خاطر دوروز قبلش که نسبت به همیشه ام کم خوابیده بودم ساعت یک اینطورا پاشدم و به سمت یوتیوب پرواز کردم و بلههههههههه دینامیت ترکونده ^-^ فقط همین امروز رو برای استریم وقت دارم (به خاطر محرم و این داستانا) پس حسابی قصد دارم بخش اعظم وقتمو تو یوتی و اسپاتی باشم. واهاهااای این دینامیت خیلی خوبه هم آهنگش هم ام ویش حالمو عوض کرد heart از لباسا و رقصش که نگم دیگه *_*

 

کنکوریا خسته نباشییییییییدheart یکسال و خورده ای پر از استرس و فشار روانی رو گذروندین، تبریک میگمممممم ^^ از دوستم پرسیدم گفته بود کنکور امروز بسیار سخت بود!crying نگران نباشین، شما تلاشتونو کردین ایشالا که نتیجه ی خوبی میگیرید و همچنین خدا لعنتشون کنه که سخت گرفتن:| دیگه چیزی دست شما نیست تا اعلام نتایج پس برید سوپرمارکت یه سبد هله هوله بخرید، گوشی مبارک (یا تبلت یا هرچی) رو جلوتون گذاشته و تا میتونید فیلم، سریال و.. ببینید و عشق کنید. پیش به سوی شب تا صبح و صبح تا شب تنبلی laugh اومارو چان رو الگوی خودتون قرار بدین خلاصه laugh احتمالا تا شب قراره ازتون بپرسن چطور دادی؟ چطور بود؟ سخت بود؟ و اینطور سوالای رو مخ، پیاماشونو ندیده پاک کنید-_- 

آرمیایی که روز کنکورشون با کامبک دینامیت یکی بوده این اتفاق رو به فال نیک بگیرید D: به شما دوبرابر تبریک میگم wink

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

به بهانه ی روز جهانی گربه ها

گویا دیروز روز جهانی گربه ها بوده. 

یه زمانی یادمه عاشق جغد بودم، عکس پروفایلام و... هنه جغد بود و بعد یه مدتی کم کم علاقه ام فروکش کرد و همه چی از اون شبی شروع شد که با خالم رفته بودیم پارک دم خونه ی مامان بزرگم پیک نیک. وقتی نشسته بودیم گربه ها رد میشدن و نگاهشون میکردم و از اون موقع به بعد موج علاقه به گربه ها در من شگل گرفت!! آخه گربه ها خیلی کیوت و مخملی و بغلین! 

سال کنکور موقعی که با دوستم به کتابخونه میرفتیم معمولا وسط درس خوندن با مواقع استراحت یا نهار پا میشدیم میرفتیم بیرون پیش گربه ها. آخه باغ ایرانی و کلا منطقه ده ونک کلا زیاد گربه داره و گربه های خود باغ ایرانیم که از بس مردم بهشون غذا میدن یا نازشون میکنن، دیگه یه سریاشون از مردم نمیترسن. خلاصه ما نازشون میکردیم، بغلشون میکردیم، بهشون چیزی میدادیم و یه مدت کوتاهی باهاشون سرگرم بودیم! یادمه یه بار تو زمستون و هوای سرد بین درس رفتیم بیرون پیش یه گربه، من نشستم رو زمین اونم خودش اومد نشست رو پام ^_^ من هنوز به مرحله ی اونطور بغل کردن گربه ها نرسیده بودم برای همین این خیلی حرکت جدیدی برام بود!کلی با دو دوستم ذوق‌کرده بودیم! خیلی گرم و نرم بود و گوگولی بود! 

یه گربه ای بود بسی پشمالو، کیوت و یه جورایی انگار اهلی شده بود. اسمش‌ هیرو بود. مامانش دوتا بچه داشت یکی هیرو، یکی هم خواهرش بعدش عقیمش کرده بودن و کلا از ادما میترسید و تا ما رو میدید فرار میکرد! خواهر هیرو رو به سرپرستی گرفته بودن و یه مدت کوتاهی هم هیرو چون توسط بقیه ی گربه ها بهش زورگویی میشد، زخمی شده بود و اینم مثل اینکه چند وقتی برده بودن ازش مراقبت کنن ولی برش گردوندن. تا یه مدتی خوب بود اما یهو از جای همیشگیش رفت به یه جای دیگه از همون دور وبرا و گاهی که میدیدمش بهه بدنش برگ و آشغال چسبیده بود (به قول معروف با گربه های ناباب میگشت!laugh)

کلا تاثیری که گربه ها وکلاغای اونجا در من داشتن اونقدری بود که الان بشینم و اینجا براتون از روزای خوب سال کنکورم بگم. امید است که در آینده بتوانم گربه ای کیوت وگوگولی به سرپرستی بگیرمlaugh

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
دلم میخواد یه جا باشه که دور از دنیای واقعی چیز میزامو بنویسم :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان